محل تبلیغات شما



دیروز بعد از مدت ها دیدمش . امروز هم همینطور .خوشحال و خندان از مغازه اصغر آقا سوپری بیرون آمد و در حالی که یک نخ سیگار را روی هوا می انداخت و می گرفت به سمت انتهای کوچه می دوید . انگار باران صبحگاهی اول آبان هم مانع از آمدنش نمی شد.  از کسبه و اهالی که پرسیدم می گفتند چند روزی است سر و کله اش این اطراف پیدا شده است . مذکری قد بلند با موهایی جو گندمی و پیراهنی خاکستری که هیچکس اما  اسمش را نمی داند. اوایل فکر می کردم معتاد است ، اما نبود . هر بار نگاهش می کردم  با لبخندی شیطنت آمیز نزدیک می شد و می گفت : "داداش یک نخ سیگار داری ؟" و من هر بار جعبه ی فی خالی سیگارهایم را نشانش می دادم و از مهلکه فرار می کردم . و او هر بار می ماند و با لبخند مرموزی بدرقه ام می کرد . حدس می زنم طولانی . چون سنگینی نگاهش را تا اولین فرعی که از دیدش پنهان می شدم حس می کردم . تمام طول مسیر تا اداره را با فکر اینکه تا به امروز کجا بوده  و چه می کرده می گذرانم .اینکه چرا یکهو پیدایش شده است . بی تفاوت به چراغ قرمزی که حتی مامور راهنمایی سر چهارراه هم باعث نمی شود پشت آن توقف کنم . ورودی ساختمان حسینی مسئول امور مالی با همان کت و شلوار طوسی همیشگی تا مرا می بیند راه را باز می کند و  بعد از سلام و احوال پرسی مختصری در حالی که پشت به دیوار می ایستد می گوید : "جات خیلی خالی بود "

دستان گرمش را به سردی می فشارم و راهم را از میان اتاق هایی که کارمندان یک به یک با دیدنم از جایشان بلند می شوند پی می گیرم .

 داخل اتاق کارم هوا سردتر از بیرون است .هیچ چیز سر جای خودش نیست .میزی خاک گرفته در محاصره پرونده های بایگانی شده و مشتی خودکار که هر کدام جهت جغرافیایی خاص خود را نشان می دهند . هم ردیف با آباژور مثلثی شکل و تابلوی برج ایفل ، که بوی خاک نم زده می دهد . شاید هم بوی گلاب . یا بوی گلایل های دسته شده ی دخترک سر چهارراه جمهوری.

مش رحیم در نزده فضای اتاق را دو نفره می کند " سلام آقا. خیلی خوش اومدین "

_ سلام

همزمان که استکان چای را روی میز می گذارد ، آرام می گوید : " دلمون تنگ شده بود "

نگاهم را نصفه از پنجره می اندازم بیرون . .باران شدت گرفته است و در باریکه ی خیابان دو طرفه ی اصلی تا چشم کار می کند مه است و دود ماشین هایی که فانوس گونه به پیش می روند . می شکافند و راه باز می کنند. " مش رحیم نمی دونی میز خانم گوهری رو کجا بردن ؟

من و منی کرد و گفت : " راستش آقا ، جناب مدیر عامل دستور دادن . گفتن اینجا نباشه بهتره

صدای خط ترمز چهارچرخی که پشت چراغ قرمز توقف می کند مثل شیشه به چشمانم کشیده می شود .سریع پلک میزنم .نیمه تار رو به سمتی می شوم که نمی دانم کجای اتاق است  :" به بگو نقشه هارو بیاره یه نگاهی بندازم "

صدا می آید :" مهندس رحمتی زحمتشو کشیدن آقا. خدارو شکر امروز سرمون خلوته"

نگاهم را کامل از پنجره می اندازم بیرون . مش رحیم بی صدا از اتاق خارج می شود. نزدیک چهارراه کنار بساط لبو فروشی دختر و پسر جوانی پشت به خیابان ایستاده و لبو و باقالای داغ می خوردند  . یادم آمد از مذکری با موهایی جوگندمی و پیراهنی خاکستری . به اینکه  اولین بار کجا دیدمش .  سه سال می شود . شاید هم بیشتر . هرچه که بود، برمی گشت به همان شب دو نفره نائب . آن  شب سرد پاییزی که نصف راه را پیاده رفته بودیم .وقتی شراره های آتش با طعم کباب نیم پز در آسمان خط می انداخت ، آن طرف تخت چوبی لیلا گوشی اش را بالا گرفته بود و خسته نمیشد " حالا اخم "

_ بسه دیگه لیلا. چقد سلفی می گیری

_ غر نزن . از فردا دلت تنگ میشه واسه این عکسای یهویی

انگشتانم ژست پیروزی می گیرند  و از داخل جعبه ی فی سیگارهایم آخرین سیگار باقی مانده را بیرون می آورم . لیلا زیر چشمی مرا می پایید . انگار برقش گرفته باشد . غرید : " هی؟؟؟.نزن زیرش"

_ آخریشه

_ نخیر . قول دادی . بشکنش

سیگار را بین انگشتانم بازی میدهم و نگاهم به صاحب مغازه می افتد که سیخ ها را جا به جا می کند .خودش بود . با همان ریش پروفوسوری و موهایی که آن زمان رگه های مشکی اش بیشتر توی ذوق می زد . چیزی شبیه رخت پاسبانی پوشیده بود و وقتی نزدیکش شدم انگار چیزی را داخل جیب کتش پنهان می کرد .

_ داداش این کباب های ما کی حاضر می شه ؟

به خودش زحمت نداد سرش را بالا بیاورد و از لابه لای دندان های زرد و کرم خورده اش گفت : " سیگار داری ؟ "

ناخودآگاه دستم سر خورد طرفش .با ولع خاصی سیگار را گوشه ی لبش گذاشت و  صورتش را به منقل نزدیک کرد و کام گرفت .عمیق و عمیق تر .سپس با آستین عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد و مشغول باد زدن کباب ها شد. انگار نه انگار از او سوالی پرسیده باشم .

لیلا بی توجه به رفتار عجیب مرد خاکستری پوش، پشت تلفن ش آخرین قرارهای مراسم فردا را هماهنگ می کرد. آرام نزدیکش شدم و از پشت شانه هایش را گرفتم . گوشی را داد دستم : " بیا مامان کارت داره "

_ الو ؟

_ سلام جناب شکیبا . گوشی خدمتتون جناب مدیرعامل کارتون دارن

ترکیب آهنگ انتظار و صدای باران که محکم به شیشه می کوبید در پیش زمینه ای از چای مش رحیم که سرد و بی بخار روی میز ول ول می زد ، پرده ی افکارم را پاره کرد . حوصله نداشتم . حوصله هیچکس را . منتظر بودم محسن سریع گوشی را بردارد و مثل همیشه حرف های تکراری اش را بگوید و من هم با یک " باشه . اوکی" همه چیز را تا مکالمه ی بعدی دفن کنم

_ سلام امیر

_ محسن تو گفتی میز لیلا رو ببرن بیرون ؟

_ علیک سلام . منم خوبم . قرارمون چی بود ؟

_ قراره چی ؟

_ ساعت چنده ؟

_ حرفتو بزن

_ شما مگه 2 ساعت دیگه با دکتر فرصاد قرار نداری ؟

_ میرم

_ فکر ترافیکو کردی ؟ جا پارک ؟

_ جوابمو ندادی

_ .

_ محسن ؟

_ میگم منشی واست آژانس بگیره

صدای بوق منقطع . گوشی به دستم می چسبد . سعی می کنم خودم را جمع و جور کنم و سوتی ندهم . لیلا  انگار حرکاتم را زیر نظر گرفته ؛ رنگ به چهره ندارد . " چی گفت ؟ "

_  گفت یکی از دکل هاشون از کار افتاده تا یک ساعت دیگه وصل میشه

سفیدی صورتش در تاریکی خانه مثل ماه درخشید " اداره برقو نگفتم "

نفس عمیقی کشیدم و سکوت کردم . لیلا دل توی دلش نبود : " امیر؟ "

از استرس و حالت صورتش پقی زدم زیر خنده " گفت دیگه نفسای آخرمه  "

_ مسخره بازی در نیار

_ هیچی بابا گفت یه درد عضلانی ساده است

_ نگفت علتش چیه ؟

_ نه . گفت ارثیه . راس میگه . بابا بزرگمم داشت

 زیر لب چیزی خواند و دور و برش فوت کرد :" خب خدارو شکر پس از قلبت نیست "

نور صاعقه  لحظه ای روی صورت هایمان سایه روشن ایجاد می کند . لیلا بلند شد و به آشپزخانه رفت . بلند گفتم : "لیلا  میدونستی  بابا بزرگ قبل مردنش سابقه ی مرگ داشت ؟"

درب کابینت اول را باز کرد و نا امیدانه بست . بعد از مکثی کوتاه جواب داد :  وا مگه میشه ؟یعنی خدابیامرز 2 بار مرد ؟

_آره . می گفت از بالای پله ها می افته پایین و سرش محکم میخوره به لبه ی پله

_ شاید بیهوش شده

_ نه . تعریف می کرد اول یه درد عجیب تمام کاسه ی سرشو می گیره . می گفت یه چیزی مثل کرم وارد مغزش شده بوده و از اینور به اونور می رفته . یهو دیده یه نور سفید کدر از ته اتاق داره بهش نزدیک میشه . چیزی شبیه یک مرد که لباس خاکستری تنش کرده و آروم قدم می زده . نزدیکش می شه و بغلش می کنه و یه چیزی دم گوشش می گه . دکترا بعدا گفته بودن حدود 15 دقیقه علائم حیاتی نداشته

_ چی گفته دم گوشش ؟

_ نمی دونم . اینو تا آخر عمر واسه کسی تعریف نکرد

لیلا  با دو شمع روشن وارد پذیرایی شد . شبح چهارچرخ بزرگی روی دیوار به نمایش در آمد . همراه شد با صدای رعد و برق و تیغ های کاکتوس گوشه ی پذیرایی که انگار داخل بدنمان فرو می رفت  " ولی من از مرگ خیلی می ترسم " 

_ترس نداره . مرگ چیزیه که دیر یا زود باید بغلش کنی

کنارم روی کاناپه نشست و دستانم را گرفت . : " این همه چیز بغل کردنی . ترجیح میدم تورو بغل کنم "

سکوت کردم . ضرب ناودان همسایه نشست روی نور شمعی  که به چشمهای لیلا سرمه می کشید . چشمانی  که در این یکسال ماه را به شبهایم راه نمیداد .دستانش را دور گردنم حلقه زد: "بریم پیاده روی؟ "

_بریم

از ساختمان که بیرون آمدم اولین چیزی که به چشمم خورد سمند تاکسی زرد رنگی بود که راننده اش در حالی که چتر سیاه رنگی را روی سرش حائل کرده بود ، در سکوت نگاهم می کرد . می دانستم که محسن فکر همه جا را کرده است . بار دیگر حرفهایش را با خودم زمزمه کردم : " گیج بازی در نیاری . به راننده سپردم . مستقیم میری مطب "

راننده  مثل ماشین کوکی که دکمه اش را زده باشند نزدیک شد و چترش را روی سرم قرار داد . لبهای سیاه چندش آورش را تکان داد و گفت :" یک نخ سیگار دارین جناب شکیبا ؟ "

بی هیچ حرفی سرم را بالا آوردم و از لابه لای قطره های باران که از روی چتر براقش مثل میله های زندان صورتش را می پوشاند ، محاسن جو گندمی اش را تشخیص دادم . پاهایم قفل کرد . با خودم گفتم حتما اشتباه می کنم ، اما خال روی گونه اش هم نمایان شد . با همان پیراهن خاکستری که حالا رد قطره های باران مثل جای گلوله روی آن باقی مانده بود . آب دهانم را به سختی قورت دادم و فورا به سمت انتهای خیابان شروع به دویدن کردم .سریع و بی وقفه . می دیدم که مغازه دارها و عابرین پیاده با چشمانی وحشت زده خود را کنار می کشند . نفسم را در سینه نگه داشته بودم  و فقط می دویدم . احساس می کردم دنبالم می آید و در یک لحظه مچ پایم را می گیرد و مثل کرکس روی جنازه ام پرواز می کند . اما از دور همان جا ایستاده بود و چترش را در هوا تکان می داد . می فهمیدم که می خندد . از آن خنده هایی که می خواهد بگوید : " خب آخرش که چی ؟"

به چهارراه که رسیدم لیلا به فاصله ی سی ثانیه از من رسید و در حالی که نفس نفس می زد گفت : " از وقتی سیگار نمیکشی خوب نفست باز شده "

شانه بالا انداختم و گذاشتم نفسش جا بیاد . گوشه ی مانتواش را کشید و ادامه داد :"گفتم بریم پیاده روی  . می دونستم میخوای مسابقه بدی کتونی هامو می پوشیدم" و خاک های روی لباسش را تکاند .

خندیدم و دست به سینه زل زدم به آسمان و تا جایی که توانستم گردنم را عقب بردم . بادی که به صورتم میخورد با خودش بوی نم باران را از کف آسفالت بلند می کرد . خیابان در تاریکی مطلق غوطه می خورد . چشمهایم را ریز کردم تا سرخی آسمان مثل  انار دانه شده همراه باران روی صورتم بریزد .لیلا جهت نگاهم را دنبال می کرد : دوش میگیری؟ !!!!

ریشهای فرخورده ام را صاف کردم و گفتم : لعنتی این بارون وقتی می باره دوست داری به هیچی فکر نکنی . کاش اینجا پاریس بود

نور چراغ قرمز سر چهارراه صاف وسط صورت لیلا افتاد "هوای پاریسی فقط بارون نیست . بارون باشه . من باشم . تو باشی . یعنی دو تا زوج عاشق باشن . دست همدیگه رو بگیرن . قدم بزنن . تاکید میکنم قدم بزنن ، نه مسابقه . حالا برج ایفل هم نبود ، نبود . باقی شرایط که هست " و به من نگاه کرد و ریز خندید .

شیطنتش را فهمیدم . خصوصا وقتی که دندان های نیشش برق می زد . ورِ عاشق ذهنم گفت : "  دستش را بگیر و حاشیه بلوار را تا انتها برو " همین کار را هم کردم  . تا خود صبح . تا وقتی که فقط گشت پلیس در خیابان رژه می رفت  .

 دست تکان دادم . ایستاد : "جناب سروان نزدیک ترین کلانتری کجاست ؟"  سمتی را نشان داد که مسیر هر روزم بود . گوشی ام را تحویل دادم و راهم را از میان انبوه مراجعینی که روز بارانی آنجا را انتخاب کرده بودند ، باز کردم .  گفتند سروان کاظمی نامی است .مسئول تجسس . با ابروهایی در هم تنیده شده و چشمانی که می خواست محاکمه ات کند " که یک نفر می خواد بکشت ؟ "

_ بله جناب سروان

_ اسمش چیه ؟

_نمی دونم

_ با کسی دشمنی داری ؟

_ نه

_ ازکجا فهمیدی میخواد بکشت ؟

_ چون هر جا میرم هست . انگار از قبل می دونه من اونجام

_ الان تو خیابون قدم به قدم یه سوپور می بینی . پس هر سوپوری که دیدی میخواد بکشت ؟

_ اون باهام حرف میزنه

_ چی میگه ؟

_ سیگار میخواد

_ معتادی ؟

_ نه

_ چی میزنی ؟

_ هیچی

_ رو شیشه ای ؟ دروغ بگی میگم ببرنت تست

_ من معاون یک شرکت مهندسی ام جناب سروان

_ مگه آدم حسابیا مواد نمیزنن ؟

_شما حق ندارین به من توهین کنین

_ سفت نزن . چشات قرمزه . رنگت پریده . از وقتی هم که نشستی همه ش داری زانوهاتو به هم می زنی . من 20 ساله کارم اینه پسر جون . ریگی تو کفشت نیست بلند شو نامه ت رو بنویسم . حاضری بری آزمایش ؟

می دانستم جواب منفی است . لیلا از اول هم با آزمایش و سونوگرافی میانه خوبی نداشت . از ما اصرار و از او انکار . می گفت دلش میخواهد جنسیت بچه تا لحظه ی آخر نامعلوم باشد . هر چقدر من و پدر و مادرش و بچه های اداره بیخ گوشش خواندیم : "  لیلا خانم گوهری ؟ آخه اینجوری که نمی شه . نا سلامتی باید سیسمونی و لباس تهیه کنیم  . باید بدونیم دختره یا پسر " به گوشش نمی رفت که نمی رفت " آبی سفید میخریم . دختر بود بهش میاد . پسر هم بود میپوشه "

سروان کاظمی سه بار با خودکار روی میز زد و گفت : " جناب امرتون رو بفرمایین . از شما چی سرقت کردن ؟

یک لحظه جا خوردم .گوشه ی اتاق تجسس که حالا خالی از ارباب رجوع شده بود ، گروهبان دو وظیفه ای در حالی که کلاهش را نکشی روی سر گذاشته بود اموال مکشوفه را جا به جا می کرد .کوهی از ضبط و باند و باطری های مسروقه روی هم تلنبار شده بود . آخرین چیزی که به خاطر می آوردم این بود که دو مرد و یک زن در پوشه های قرمز رنگی که  به دست داشتند برگه ی بازجویی پر می کردند .  فهمیدم نوبتم شده است .

" امری هست در خدمتم " سروان کاظمی مهربان تر از آن چیزی بود که در ذهنم می گذشت . تشکر کردم و گفتم چیزی نیست . از اتاق که خارج شدم مدام با خودم تکرار می کردم : " آزمایش لازم نبود . همه میدونستن پسره . همه فهمیده بودن . زن عمو ناصر می گفت از حالاتش میشه فهمید .اصلا مگه فرقی می کرد . لیلا می گفت هر کدومش یه قشنگی داره . دختر بود نیکی . پسر بود حسام  "

 دژبان دم درب تا مرا دید فریاد زد : "ای بابا چند بار بگم گوشی هاتون رو سایلنت کنین؟ کشت خودشو انقدر زنگ زد" . محسن بود . 13 تماس از دست رفته . آخ . دکتر فرصاد .به کل یادم رفته بود . ساعت دیواری داخل دژبانی 1150 را نشان میداد .

_ الو

_ سلام . معلوم هست تو کجایی ؟ مگه ساعت 12 قرار نداشتی؟ ماشینو چرا پیچوندی ؟ پژو پارس سفید ندیدی جلو در ؟ 

_سمند زرد منظورته ؟

_ سمند چیه ؟ غلامی رو گفتم برسونت . میگه اومدی پایین راهتو کج کردی سمت یه دختر گلفروشه باهاش رفتی تا سر چهارراه ، بعدشم گمت کرده. الان کجایی ؟

_  نزدیکم

_ آدرس بده میگم غلامی بیاد همونجا .

_ خودم میرم

_ میخوای خودم .

صدای بوق منقطع .

گوشی به دستم می چسبد .اخبار آمار تصادفات جاده ای در نوروز امسال را پوشش می دهد . خبرنگار از سر صحنه ی تصادف در حالی که خودرو 206 سفید رنگ مچاله شده ای در پشت سرش قرار دارد خطاب به مردم آخرین توصیه های ایمنی را تاکید می کند . از مردم میخواهد که کمربندهای ایمنی خودشان را ببندند و تا می توانند از سبقت های  بی مورد خودداری کنند. منشی دکتر تلویزیون را خاموش می کند و پشت میزش می نشیند . مونثه ای حدودا 70 ساله از اتاق بیرون می آید . لب های رژ زده ی خانم منشی بی آنکه به هم ساییده شوند تکان می خورد : " بفرمایین داخل جناب شکیبا "

در مطب دکتر فرصاد فقط  دو مبل راحتی دیده میشد و دیواری پر از کتابهای روانشناسی . جلسه پنجم بود که می آمدم . عهد کرده بودم که آخریش باشد .دکتر می دانست که حرفهایم ته کشیده و چیز جدیدی برای گفتن ندارم ، به جز .

_ گفتی چند سالشه ؟

_ دقیق نمی دونم آقای دکتر . ولی موهاش سفید میزنه یه کم . شاید نزدیک 40

_ اولین بار کجا دیدیش ؟

_ شب قبل از عروسیم . تو نائب . دقیقا سه سال و سه ماه پیش 

_اسمش چیه ؟

_ نمی دونم

_ بالاخره بدون اسم هم که نمیشه . اصلا بهش میگیم آقای سه سال و سه ماهه .حالا بگو این آقای سه سال و سه ماهه چی ازت میخواد ؟

_ یه نخ سیگار

_ دادی بهش ؟

_ترک کردم آقای دکتر .از شب عروسیم دیگه نکشیدم . لیلا مخالف بود

_ یه دونه بخر بذار جیبت . این دفعه اگه دیدیش و ازت سیگار خواست بهش بده . بذار ببینیم دوباره سر و کله ش پیدا میشه

_ نمیتونم آقای دکتر . به لیلا قول دادم

_ قول رو به کسی میدن که هست . وقتی کسی نیست ، قول و قراری هم نیست

دکتر بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد . برگشت تا  ادامه ی حرفهایش را بگوید که از اتاق خارج شدم . چندقدمی دنبالم آمد " امیر جان ؟ " اعتنایی نکردم . گوشهایم سنگین شده بود . یاد حرف لیلا افتادم " میشنوی چی میگم ؟ میگم این اولین سفر سه نفرمونه  "

منشی دکتر جلوی پایم بلند شد " وقت بعدیتون رو . " ادامه ی حرفهایش را نشنیدم . شدت صدایش به راه پله نرسید . از مطب که بیرون آمدم هوا سردتر شده بود .صورتم را زیر یقه کاپشنم مخفی کردم . احساس کردم خودم نیستم . حل شده ام .محلولی کدر و بدرنگ که وقتی به جانی می رسد تلخ و گس کننده است . همه می خواستند خودم نباشم . می خواستند به زور با دو خط خاکستری گوشه ی لبهایم را بالا بیاورند .  مانده بودم با شکایتی بی پدر و مادر که نمی دانستم کجا باید مطرحش کنم .در تاریکی راه خانه را گرفتم . کوچه هنوز بوی نم می داد. قفل درب حیاط را چرخاندم .گلدان توی پاگرد التماس آب می کرد اما اعتنایی نکردم . دسته ی قبض ها را روی میز گذاشتم و بار دیگر طبق عادت پیچ شیر آب را چرخاندم تا چک چکش بند بیاید . افاقه نکرد .سر چر خاندم . به تابلوی برج ایفل . به اجاق گاز ، به رخت خوابی که جلوی تلویزیون بلاصاحب پهن شده بود . چهار دیوار همیشه اختیاری خانه  بوی اجبار و ماندگی می داد .  نشستم روی کاناپه . جایی که همیشه لیلا مینشست و کتاب می خواند . زنگ تلفن نشست روی تیک تاک ساعت . یک بار . دو بار . پنج بار . " سلام . امیر و لیلا خونه نیستن . لطفا پیغام بگذارید . "

_سلام آقا شکیبا . رجبی ام .آقا صالحی گفت مستقیم با خودت صحبت کنم . قرار شد خبر بدی مشتی ، پس چی شد؟ 3 ماهه ماشین خوابیده پارکینگ . اگه نمیخوای بفروشی بگو ماهم تکلیف خودمونو بدونیم . اگه بحثت قیمته که داداش مزنه همینه . 206 شده دستمال کاغذی .تا وسط جمع شده . بازم اگه فک می کنی. ."

صدای بوق منقطع

بلند شدم . فکر کردم . به او . به او که سه سال و سه ماه دارد .به او که مثل اجل معلق سر راهم سبز می شود .به او که با حضورش دردم را قلقلک می داد. به او که در آن شب دو نفره نائب وقتی نزدیکش شدم چیزی را داخل جیب کتش پنهان کرد

ناخودآگاه دستم رفت سمت جیب کتم .لمسش کردم . نشستم روی زمین . یاد حرف دکتر افتادم : " وقتی کسی نیست . قول و قراری هم نیست "

لرزم گرفت . بی ترس از سیاه شدن ، پرده ی سفید داخل پذیرایی را کنار زدم .جیغ کودکانی که دنبال هم می دویدند مهمان خانه شد . ضلع اتاق را شمردم . روی خط صافی از کوچه ی خاطره ها . از ثانیه های با هم بودن . با طعم زیر باران رفتن ها و بی پولی ها و خندیدن هایی که در هوا تبدیل به قاصدک می شدند و دنبال زوج خوشبختی می گشتند که روی پایشان بنشیند . حرف میزدم . با لیلا . از لحظه هایی که چشم در چشم یکدیگر بودیم . گلایه می کردم . در دلم . به او " چرا ادای کسی را در بیاورم که انگار هیچ چیزش را هیچ جا ، جا نگذاشته است ؟ چرا لبو خوردن های خیابان پیروزی و بساط اکبر مشتی تبدیل به خاکستری زمخت شوند و در کنج افکارم بیتوته کنند ؟ کی وقتش می رسد آنها را بیرون بیاورم و دستی به سر و رویشان بکشم ؟ لیلا ؟ بگو چه زمانی وقتش خواهد رسید که خاطرات شیرین دیروزم از تلخی پیچ یک جاده سر بیرون بیاورد ؟ تاریخ بده . زمان معین کن . ساعتش را هم نگفتی ایراد ندارد . تمام روز را منتظر خواهم ایستاد . تو فقط بگو . من برای آن روز منتظر می مانم "

دست داخل جیب کتم بردم و سیگاری که از اصغر آقا سوپری خریده بودم روشن کردم . دیگر شب به انتها رسیده بود . صدای بازی بچه ها به گوش نمی رسید . هیچ خودرویی از داخل کوچه عبور نمی کرد . سکوت عجیبی تمام محله را فرا گرفته بود .فقط گاه گاهی صدای جیرجیرک ها از لا به لای شمشاد های داخل کوچه شنیده می شد .  من بودم و آسمان سرخ اول آبان ، که دود سیگار خاکستری پوشش کرده بود . من بودم و خاطره مردی که سه سال و سه ماه داشت . من بودم و او نبود . کسی که اگر بود به چشمانش نگاه می کردم و می گفتم : " لیلا ، ببخش اگر روی قولم وفادار نبودم "


سلام . بعد از چند ماه دوباره اومدم . امیدوارم که خوب و خوش باشین رفقای چند ساله . تو این چند وقت اتفاق خاصی هم نیفتاد . من همچنان طرفدار استقلالم ، پیرمرد همسایمون هر روز جلوی در خونمون تف میکنه ، تیم های ملی فوتبالمون هم که راه به راه گند میزنن . عذر میخوام حرفمو اصلاح میکنم ، ما چیزی به اسم گند زدن نداریم . کلن 3 حالت بیشتر نداره . 1 . برد غیورانه 2 . مساوی ارزشمند 3. باخت چیزی از ارزش های ما کم نمی کنه .

همین دیگه .

 

پ .ن : بزنیم به در اینور و اونور خیلی بهتره . از خودمون نگیم دیگه . شما بنویسین حالم خووب . حالم توووپ . کی به کیه

پ.ن : توی این گیر و دار کارشناسی ارشد هم قبول شدم . مثل  زنی  که ناخواسته حامله میشه .

 

بیخیال . بریم سر وقت دو داستان کوتاه کوتاه کوتاه

 

" قهر "

چی میخوای از جون من ؟ چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ آخه من کیو دارم که دوباره اومدی سراغ من ؟ کیو دارم که براش بخوای خبر ببری ؟ . ها ؟ . پس زودتر گورتو گم کن .

خوراک آن روز جارو برقی ، قاصدک بود .

 

" تولد "

_ خدا جونم ؟ مامان بابام هیچوقت با هم دعوا نکنن . سر هم دیگه داد نزنن . بابام هیچوقت مامانمو نزنه . منم دوست داشته باشن . پووووووووووووووووف

_ تولدت مبارک بابایی

_ دختر خوشگل مامان نمیگه چی آرزو کرد ؟


خیلی خوشحالم . خیلی . هرچند دیر بوود ولی همین که شد ، عالیه .

جایزه نویسندگی و کارگردانی برای من ، در پنجمین جشنواره نمایش های کوتاه استانی / تربت حیدریه

داوران : میر طاهر مظلومی . علی حاتمی نژاد . حسن عابدی



و اما داستان .


" گنجشک ها "

گنجشک اول پر کشید و رفت روی بلند ترین شاخه درخت بزرگ نشست . بعد از آن گنجشک دیگری به دنبال او دقیقن رفت و بر روی همان شاخه جا خوش کرد . و گنجشک بعدی و بعدی .

یک ساعت بعد که تمام شاخه پر از گنجشک شده بود ، آدم های زیادی برای تماشای منظره آمده بودند . تابلویی که در آن نه از رنگ قهوه ای شاخه ها خبری بود و نه از سبزی برگ ها . تنها چیزی که در آن لحظه بدجور توی ذوق میزد مدفونی عظمت آن درخت بزرگ زیر جثه های کوچک گنجشک ها بود !!!



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فرااندیشان